Alone...

Alone...

...کلبه تنهایی
Alone...

Alone...

...کلبه تنهایی

ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ...


ﺩﺧﺘﺮ : ﻋﺸﻘﻢ ﺷﺮﻁ ﺑﻨﺪﯼ ﮐﻨﯿﻢ؟؟؟


ﭘﺴﺮ : ﺑﺎﺷﻪ ﺧﺎﻧﻮﻣﻢ ... ﺑﮑﻨﯿﻢ ...


ﺩﺧﺘﺮ : ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ 24 ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﺑﻤﻮﻧﯽ ...


ﭘﺴﺮ : ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ ...


ﺩﺧﺘﺮ : ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﻢ ...


24 ﺳﺎﻋﺖ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽ ﺷﻪ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﺳﺮﻃﺎﻥ ﻋﺸﻘﺶ ﻭ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﻤﯿﺮﻩ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ...


24 ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﯽ ﺷﻪ ﻭ ﭘﺴﺮ ﻣﯿﺮﻩ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﺩﺧﺘﺮ ...ﺩﺭ ﻣﯽ ﺯﻧﻪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻪ ... ﺩﺍﺧﻞ


ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯽ ﺷﻪ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻪ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻩ


ﻭ ﺭﻭﺵ ﯾﻪ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻫﺴﺖ ...


ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ : 24 ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﻣﻮﻧﺪﯼ ... ﯾﻪ ﻋﻤﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ


ﻣﻦ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺑﻤﻮﻧﯽ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ... ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ...


آرام بخواب بانوی کوچ کرده ی من....


پسر : ضعیفه! دلمون برات تنگ شده بود... اومدیم زیارتت کنیم!


دختر : تو باز دوباره گفتی ضعیفه؟؟؟

پسر : خوب... «منزل» بگم چطوره !؟

دختر : واااای... از دست تو !!!

پ: باشه... باشه... ببخشید «ویکتوریا» خوبه ؟

د: اه... اصلا باهات قهرم.

پ: باشه بابا... تو «عزیز منی»، خوب شد؟... آَشتی؟

د: آشتی، راستی... گفتی دلت چی شده بود؟

پ: دلم ...!؟ آها یه کم می پیچه...! از دیشب تا حالا .

د: ... واقعا که...!!!

پ: خوب چیه... نمیگم... مریضم اصلا... خوبه!؟

د: لوووووووس...

پ: ای بابا... ضعیفه! این نوبه اگه قهر کنی، دیگه نازکش نداری ها !

د: بازم گفتی این کلمه رو...!؟؟؟

پ: خوب تقصیر خودته...! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت می کنم... هی نقطه ضعف میدی دست من!

د: من از دست تو چی کار کنم...

پ: شکر خدا...! ، دلم هم پیچ میخورد چون تو تب و تاب ملاقات تو بود...؛ لیلی قرن بیست و یکم من!!!
د: چه دل قشنگی داری تو... چقدر به سادگی دلت حسودیم می شه.

پ: صفای وجودت خانوم .

د: می دونی! دلم تنگه... برای پیاده روی هامون... برای سرک کشیدن توی مغازه های کتاب فروشی و ورق زدن کتابها... برای بوی کاغذ نو... برای شونه به شونه ات راه رفتن و دیدن نگاه حسرت بار بقیه... آخه هیچ زنی، که مردی مثل مرد من نداره!

پ: می دونم... میدونم... دل منم تنگه... برای دیدن آسمون تو چشمای تو، برای بستنیهای شاتوتی که با هم می خوردیم... برای خونه ای که توی خیال ساخته بودیم و من مردش بودم...!

د: یادته همیشه به من میگفتی «خاتون»؟

پ: آره... یادمه، آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی!

د: ولی من که بور بودم!!!؟

پ: باشه... ، فرقی نمی کنه.

د: آخ چه روزهایی بودن... ، چقدر دلم هوای دستای مردونه ات رو کرده... وقتی توی دستام گره می خوردن... مجنون من.

پ: ...

د: چت شد؟ چرا چیزی نمی گی ؟

پ: ......

د: نگاه کن ببینم...! منو نگاه کن...

پ: .........

د: الهی من بمیرم...، چشمات چرا نمناک شده... فدای تو بشم...

پ: خدا ن... (گریه)

د: چرا گریه می کنی...؟؟؟

پ: چرا نکنم...؟! ها!!!؟

د: گریه نکن... من دوست ندارم مرد من گریه کنه... جلوی این همه آدم... بخند دیگه...، بخند... زود باش بخند.

پ: وقتی دستاتو کم دارم چه جوری بخندم... کی اشکامو کنار بزنه که گریه نکنم ؟

د: بخند... وگرنه منم گریه می کنما .

پ: باشه... باشه... تسلیم. گریه نمی کنم... ولی نمی تونم بخندم .

د: آفرین ، حالا بگو برام کادوی ولنتاین چی خریدی؟

پ : تو که می دونی... من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد... ولی امسال برات کادوی خوب آوردم.

د:چی...؟ زود باش بگو دیگه... آب از لب و لوچه ام آویزون شد.

پ: ...

د: باز دوباره ساکت شدی...!؟؟؟

پ: برات... کادددووو...(هق هق گریه)... برایت یک دسته گل گلایل!،

یک شیشه گلاب!

و یک بغض طولانی آوردم...!

تک عروس گورستان!

پنج شنبه هادیگر بدون تو خیابونها صفایی ندارد...!

اینجا کنار خانه ی ابدیتت می نشینم و فاتحه می خوانم.
نه... اشک و فاتحه
نه... اشک و دلتنگی و فاتحه
نه... اشک و دلتنگی و فاتحه... و مرور خاطرات نه چندان دور...

امان... خاتون من!!!تو خیلی وقته که...

آرام بخواب بانوی کوچ کرده ی من....

دیگر نگران قرصهای نخورده ام... لباس اتو نکشیده ام و صورت پف کرده از بیخوابیم نباش...!

نگران خیره شدن مردم به اشکهای من هم نباش...!

بعد از تو دیگر مرد نیستم اگر بخندم...!

غرورت نذاشت که زود تر برگردی...


غرورت نمیذاره برگردی؟

میدونم! جوابمو نمیدی؟ میدونم! سکوت کردی؟ میدونم! محلم نمیدی؟ میدونم! دستاتو بم نمیدی؟ میدونم!

میرسه اونروزی که میخوای برگردی! تلفن و برمیداری زنگ میزنی بوق. بوق. بوق. برنمیدارم! عصبی میشی فوش میدی باخودت میگی کلاس گذاشتم!

روزه دوم زنگ میزنی بوق. بوق. بوق. برنمیدارم! با خودت میگی غلط بکنم دیگه بش زنگ بزنم!

روز سوم رد میشی از جلویه کوچمون میبینی علامیه یه بنده خدایی و زدن سر کوچه! میگی بیچاره! جوون بوده میای نزدیکتر میگی چقد آشنا میزنه! میای نزدیکتر نه! اینکه منم! بالاخره برگشتی!؟ ببخشید نمیتونم جلو پات بلند شم! آخه زیره خاکم! دیدی آخر خرابت شدم؟ دیدی همه چیزم خاک شد؟ عشقم! چه قد خوشگل شدی! چه قد مشکی بت میاد! کاش زود تر میمردم! نه..!؟ گریه نکن دیگه!

یادته روزه رفتنت؟ گریه میکردم.. التماس میکردم.. میگفتم نرو... روزایه بعدش چی؟ یادته .. التماس میکردم که برگردی.. گریه نکن آخه نمیتونم اشکاتو ببینم.. آخه زیره خاکم..! آخه نمیتونم بلند شم اشکاتو پاک کنم

چی دارم میشنوم!! التماس میکنی برگردم؟؟ عشقم آروم باش.. غرورت نذاشت که زود تر برگردی


ﺳﻼﻡ ﻋﺸﻘﻢ ﺧﻮﺑﯽ؟


ﺳﻼﻡ ﻋﺸﻘﻢ ﺧﻮﺑﯽ؟

ﻣﺮﺳﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﺩﯾﺪﻧﻢ ... ﻋﺸﻘﻢ ﻗﻮﻝ ﺑﺪﻩ ﺯﻭﺩ ﺑﻪ ﺯﻭﺩ ﺑﯿﺎﯼﺩﯾﺪﻧﻢ ﺑﺎﺷﻪ ؟؟
ﻭﺍﯾﺴﺎ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﺮﺍ ﭼﺸﻤﺎﺕ ﺧﯿﺴﻪ . ﺩﺍﺭﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟؟
ﺗﻮ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮔﺮﯾﺖ ﺭﻭ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ .. ﻋﺸﻘﻢ ﻧﮑﻨﻪ
ﺩﻟﺖ ﻭﺍﺳﻪ ﻣﻦ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﻧﻪ ؟؟ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﻨﻢ ﺩﻟﻢ ﻭﺍﺳﺖ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻨﮓ
ﺷﺪﻩ .. ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺭﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺑﺲ ﮐﻦ ﺩﯾﮕﻪ .. ﺍﮔﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﮐﻢ ﻣﺤﻠﯽ
ﻫﺎﺕ ﺍﮔﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﺑﺪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻫﺎﺕ ﺍﮔﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﺑﯽ ﻣﺮﺍﻣﯽ ﻫﺎﺕ ﺩﺍﺭﯼ
ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻧﮑﻦ ﻣﻦ ﻗﺒﻞ ﻣﺮﮔﻢ ﺑﺨﺸﯿﺪﻣﺖ ﻭﻟﯽ ﻫﺮﭼﯽ ﺯﻧﮓ
ﺯﺩﻡ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻢ ﺗﻮ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩﯼ ﻭ ﮔﻮﺷﯿﺖ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯼ ..
ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮﻡ ﻗﺸﻨﮕﻪ ؟ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﻭ ﺑﮑﺶ ﺭﻭ ﺳﻨﮕﻪ ﻗﺒﺮﻡ ﺗﺎ ﺁﺭﻭﻡ
ﺷﻢ .

آهای غریبه این که دستش توی دستای توئه همه ی دنیای منه خیلی مراقبش باش...

ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺑﮕﻢ ﺧﻴﻠﻲ ﻏﻤﮕﻴﻨﻪ.

ﺳﻼﻣﺘﯽ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﯾه رﻭﺯ ﻋﺎﺷﻖ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺷﺪ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ هم به عشقش ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻧﮑﺮﺩ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﻫﯿﭽﯽ ﮐﻢ ﻧذاﺷﺖ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻋﺸﻖ ﭘﺎﮐﺸﻮﻥ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺍﻭﻥ ﻫﻤﻪ ﺧﺎﻃﺮﻩ ها شیطنت ها ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺎ زیر بارون قرار گذاشتن ها خیس شدن ها از سرما به خود لرزیدن ها.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺮﺍﺏ ﭘﺴﺮﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﺯﺩ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﺧﻮﺍﻫﺮﺷﻮ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﺮﺩ.

ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ بی خبر ﺧﻄﺶ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺷﺪ.

ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺍﻭن ﻗﺴﻤﻬﺎ ﺍﻭﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻣﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺩﺍﺩﻩ ﻧﺸﺪ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﻫﺮﭼﯽ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﮐﺮﺩ ﺍﺛﺮﯼ ﻧﺪﺍﺷﺖ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﺧﯿﺲ ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ ازﺕ ﺑﺪﻡ ﻣﯿﺎﺩ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺭﻓﺖ ﺧﺪﻣﺖ ﺗﺎ ﺯﻭﺩ ﺑﺮگردﻩ و دلشو بدست بیاره و بره ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ 21 ماه پست دادنا و لحظه شماری ها و دور بودن ها.
سلامتی ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﭘﺴﺮ ﺩﻋﻮﺕ ﺷﺪ ﺑﻪ ﺟﺸﻦ ﻋﻘﺪ ﻋﺸﻘﺶ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺍﻭﻥ ﺩﻭﺳﺘﺎیی ﮐﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺣﺎﻝ ﭘﺴﺮ ﺑﻐﺾ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﺗﺎ ﺟﺸﻦ ﺧﺮﺍﺏ ﻧﺸﻪ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺍﻭﻥ ﺧﻨﺪﻩ ﯼ ﺯﻭﺭﯼ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻋﺮﻭﺳﯽ که ماه ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻋﺎﻗﺪ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺍﻭن ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﻫﺎ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺑﻐﺾ ﭘﺴﺮ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ و ﺑﻐﺾ ﭘﺴﺮ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ و ﺑﻐﺾ ﭘﺴﺮ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺑﺎﺭ ﺁﺧﺮ و ﺑﻐﺾ ﭘﺴﺮ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﭘﻼﮎ ﺯﻧﺠﯿﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺴﺮ ﻭﺍﺳﻪ ﺯﯾﺮ ﻟﻔﻈﯽ ﺭﻭﺯ ﻋﻘﺪﺵ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺗﻮ ﺟﯿبش ﻣﻮﻧﺪ.

ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺯﯾﺮ ﻟﻔﻈﯽ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺩ.

ﺳﻼﻣﺘﯽ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﻣﯿﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻋﺸﻘﺶ ﻣﯿﺮﺳﻪ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ با ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻫﺎ ««بله»».
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺑﻐﺾ ﭘﺴﺮ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﭼﺸﻢ ﺧﯿﺲ ﺩﻭﺳﺘﺎ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺍﻭﻥ ﺣﻠﻘﻪ که ﺟﺎﯾﮕﺰﯾﻦ ﺣﻠﻘﻪ ﭘﺴﺮ ﺷﺪ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻋﺮﻭﺱ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺳﺴﺘﯽ ﺯﺍﻧﻮ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﭼﺸﻢ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﭘﺎﮐﺖ ﺳﯿﮕﺎﺭ و نخهایی که با نخ قبلی روشن شد.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺑﻐﺾ ﭘﺴﺮ ﮐﻪ توی آیینه ﺷﮑﺴﺖ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺷﺐ ﻭ ﺭﻭﺯﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺳﺨﺖ ﮔﺬﺷﺖ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﺍﻭﻥ ﺣﺮﻓﻮ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺖ ﺍﺯ ﺭﻭ ﺣﺴﺎﺩﺕ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ با تموم وجود ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺗﯿﻐﯽ ﮐﻪ ﺗﯿﺰ ﺑﻮﺩ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺭﮒ ﺩﺳﺖ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﮐﺸﯽ ﮐﺮﺩ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺩﻥ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺗﻮ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺍﻭن 5.6 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﯼ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ اون ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ نیمه باز ﺧﯿﺲ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺷﺮﻡ ﺩﺧﺘﺮ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺻﺒﺮ ﭘﺴﺮ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻗﺴﻤﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﻪ که ﺯﻧﺪﮔﯿﺶ ﺧﺮﺍﺏ ﻧﺸﻪ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻗﺴﻢ ﺟﻮﻥ ﭘﺴﺮ.
ﺳﻼﻣﺖ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻟﺤﻈﻪ ی ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ خیس.
سلامتی یه عمر تنهایی.
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﮔﻔﺖ ﺍﻣﺎ ﯾﻪ ﻣﺘﻦ ﺷﺪ
سلامتی خنده های کودکی که توی راه بود.
سلامتی دختری که مادر شد.
سلامتی پسری که حسرت پدر بودن تا ابد به دلش موند.
سلامتی هق هق هایی که ﭘﺴﺖ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﻟﯽ آرﻭﻡ ﺷﻪ.
سلامتی همه ی عاشقایی که هرگز به عشقشون نرسیدن و از دور نگران یکی یه دونه شون بودن و با بغض با سکوتشون

گفتن:


آهای غریبه این که دستش توی دستای توئه همه ی دنیای منه خیلی مراقبش باش...

باز رسیدیم به ایستگاه



باز رسیدیم به ایستگاه
بارون همه جا رو خیس کرده بود
شب بود...
راه زیادی رو پیاده گذرونده بودیم..
خسته بودیم گفتیم بقیه راه رو با اتوبوس بریم...
بخار از دهنت بیرون میومد... 
خستگی رو توی چشمات میدیدم
یادته... عشقم بودی...
مث این فیلما کاپشن خودمو دادم بهت
... که به حساب سرما نخوری
 با اینکه کاپشنمو دادم بهت ولی سرما نخوردم.. 
رسیدیم خونه
گذشت و گذشت و گذشـــــــــــــــــت...
حالا اومدم توی همون ایستگاه اینبار تنها بودم!!!
هوا سرد بود... ولی کاپشنم تنم بود...!!!
رسیدم خونه... جلوی آینه وایستادم یه چیزی نظرمو جلب کرده بود
یه سری موهای سفید لابلای موهای مشکیم بود...
یه چایی داغ بعدشم خواب...
صبح فردا رسید... حس بدی بود
سرما خورده بودم تنهای تنها...

آبی تر از همیشه ...


کنار خیابون ایستاده بود

تنها ، بدون چتر ،
اشاره کرد مستقیم ...
جلوی پاش ترمز کردم ،
در عقب رو باز کرد و نشست ،
آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها ،
- ممنون
- خواهش می کنم ...
حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ،
یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،
و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ،
نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ،
- چیزی شده ؟
چشمامو از نگاهش دزدیدم ،
- نه .. ببخشید ،
خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود
بعد از ده سال ، بعد از ده سال .... خودش بود .
با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب ،
با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک می زد ،
خودش بود .
نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم به هیچ چی نبود ،
می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ،
دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ،
برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ،
پرسید :
- مسیرتون کجاست ؟
گلوم خشک شده بود ،
سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم .. مستقیم .
گفت : من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟
به آینه نگاه نکردم ، سرمو تکون دادم ،
صدای خودش بود ، صدای قشنگ خودش بود ،
قطره اشکم چکید ، چکید و چکید ، گرم بود ، داغ بود ، حکایت از یک داستان پرغصه داشت ،
به چشمام جراءت دادم ،
از پشت پرده اشک دوباره دیدمش ، داشت خیابونو نگاه میکرد ،
دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نیمه باز بود ، به تعبیر من ، با حالت متعجبانه ،
چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال ،
سرعت ماشینو کم کردم ، بغض بد جور توی گلوم می تپید ،
روسریش ، مثل همیشه که حواسش نبود ، سر خورد بود روی سرشو  موهای مشکیش آشفته و شونه نشده  روی پیشونیش رها بود ،
خاطره ها ، مثل سکانس های یک فیلم با دور تند ، از جلو چشمام عبور می کرد ،
به خدا خودش بود ،
به چشمای خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خیس ،
خدا کنه منو نشناسه ، اگه بشناسم چی میشه ، آخه اینجا چیکار می کنه ؟ !
یعنی تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته ؟ بچه نداره ؟ خدای من ... خدای من ....
با لبش بازی می کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش می گفتم ، اینقده پوست لبتو نکن دختر ، حیف این لبای قشنگت نیست ؟
و اون ، با همون شیطنت خاص خودش ، می خندید ، لج می کرد ،
به یک زن سی و هفت ساله نمی خورد ، توی چشم من ، همون دختر بیست و هفت ساله بود ، با همون بچه گیای خودش ، با همون خوشگلیای خودش ....
زمان به سرعت می گذشت ، قطره های اشک من انگار پایان نداشت ، بارون هم لجباز تر از همیشه ،
پشت چراغ قرمز ترمز کردم ،
به ساعتش نگاه کرد ،
روسریشو مرتب کرد ، به ناخناش نگاه کردم ، انگار هنوزم مراقب ناخناش نیست ، دلم می خواست فریاد بکشم ، بغض داشت خفم می کرد ، کاش میشد از ماشین بزنم بیرون و تموم خیابون رو زیر بارون بدوم و داد بزنم ، قطره های عرق از روی پیشونیم میچکید توی چشمام و با قطره های اشک قاطی میشد و می ریخت روی لباسم ، زیر بارون نرفته بودم اما .. خیس بودم، خیس ِ خیس ...
چیکار باید می کردم ، بهش بگم ؟ بهش بگم منم کی ام ؟ برگردم و توی چشاش نگاه کنم ؟ دستامو بذارم روی گونه هاش ؟  می دونستم که منو خیلی زود میشناسه ، مگه میشه منو نشناسه ،
 نه .. اینکارو نمی تونم بکنم ، می ترسم ، همیشه این ترس لعنتی  کارا رو خراب می کرد ،
 توی این ده سال لحظه به لحظه توی زندگیم بود و ... نبود ،
بود ، توی هر چیزی که اندک شباهتی بهش داشت ،
 بود ، پر رنگ تر از خود اون چیز ، زیباتر از خود اون چیز ،
تنهاییم با جستجوی اون دیگه تنهایی نبود ، یه جور شیدایی بود ،
خل بودم دیگه ،
 نرسیدم بهش تا همیشه دنبالش باشم ،
 عاشقی کنم براش ،
 میگفت : بهت نیاز دارم ...
ساکت می موندم ،
 میگفت : بیا پیشم ،
میگفتم : میام ...
اما نرفتم ،
 زمان برای من کند میگذشت و برای اون تند تر از همیشه ،
دلم می خواست بسوزم ،
 شاید یه جور خود آزاری که البته بیشتر باعث آزار اون شد ،
قصه عشق من افسانه شد و معشوق من ، از دستم پرید ،
مثل پرنده کوچکی که دلش تاب سکوت درخت رو نداشت .
صدای بوق ماشین پشت سر،  منو به خودم آورد ، چراغ سبز شده بود ،
آهسته حرکت کردم ، چشام چسبید روی آینه ، حریصانه نگاهش کردم ، حریصانه و بی تاب ،
 چرا این اشکای لعنتی بس نمی کنن ،
 آخه یه مرد چهل ساله که نباید اینقدر احساساتی باشه ،
یاد شبی افتادم که برای بدرقه من تا فرودگاه اومد ،
هردوروی صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم ،
 و اون تمام مسیر بهم نگاه می کرد ، اشک میریخت و با همون لبای قشنگ نیمه بازش ، چشم در چشم ، نگاهم می کرد ،
تا حالا اینقدر مهربونی رو یکجا توی هیچ چشمی ندیده بودم ،
چشماش عاشقانه و مادرانه ، با چشم های من مهربون بود .
شقیقه هام می سوخت ، احساس می کردم هر لحظه ممکنه سکته کنم ، قلبم عجیب تند می زد ، تند تر از همیشه ، تند تر از تمام مدتی که توی این ده سال می زد ،
- همینجا پیاد میشم .
پام چسبید روی ترمز ، چشمامو بستم ،
- بفرمایین ...
دستشو آورده بود جلو ، توی دستش یک هزار تومنی بود و یک حلقه دور انگشتش ، قلبم ایستاد ،
با همه انرژیم سعی کردم حرفی بزنم ..
- لازم نیست ..
- نه خواهش می کنم ...
پولو گذاشت روی صندلی جلو ... صدای باز شدن در اومد
و بعد .. بسته شدنش .
خشکم زده بود ، حتی نمی تونستم سرمو تکون بدم .
برای چند لحظه همونطور موندم ،
یکدفه به خودم اومدمو و درماشینو باز کردم ،
تصمیم خودم گرفته بود برای صدا کردنش ،
برای فریاد کردنش ،
برای ترکوندن همه بغضم توی این ده سال ،
دیدمش ... چند قدم مونده بود تا برسه به مردی که با چتر باز منتظرش بود ، و ... دختربچه ای که زیر چتر ایستاده بود .
صدا توی گلوم شکست ...  
اسمش گره خورد با بغضم و ترکید .
قطره های سرد بارون و اشکهای تلخ و داغم با هم قاطی شد .
رفت ، رفتند توی خیابون بهار ، سه نفری ، زیر چتر باز ...
دختر کوچولو دستشو گرفته بود ، صدای خنده شون از دور می اومد ...
سر خوردم روی زمین خیس ،
صدای هق هق خودم بود که صدای خنده شون رو از توی گوشم پاک کرد ...
مثل بچه ها زار زدم .. زار زدم ...
منو بارون .. ، زار زدیم ،
اونقدر زار زدم تا سه نفریشون مثل نقطه شدن ،
به زحمت خودمو کشوندم توی ماشین ،
بوی عطرش ماشینو پر کرده بود ،
هزار تومنی رو از روی صندلی جلو برداشتم و بو کردم ...
بوی عطر خودش بود ، بوی تنش ، بوی دستش ،
بعد از ده سال ، دوباره از دستش دادم ، اینبار پررنگ تر ، دردناک تر ، برای همیشه تر.
خل بودم دیگه ..
یعنی این نقطهء پایان بود برای عشق من ؟
نه ..
عاشق تر شده بودم
عاشق تر و دیوانه تر ... چه کردی با من تو ... چه کردی ...
بارون لجبازانه تر می بارید
خیابان بهار ، آبی بود .
آبی تر از همیشه ...

برو با دنیای مجردیت خداحافظی کن....


دختر:یعنی چی خسته شدی؟

پسر:خسته شدم از دوستی باهات.نمیتونم.
دختر:مگه نمیگفتی عاشقمی؟نمیگفتی هیچوقت ترکم نمیکنی؟
پسر:من دیگه نمیخوام دوست باشیم.بروووو
دختر:چرا؟مگه من چیکار کردم؟
پسر:بزرگترین کار ممکنو..عاشقم کردی.عاشق خودت.
برو با دنیای مجردیت خداحافظی کن.
میخوام خانمم بشی
همسرم
تک بانوی خونم
نه دوستم

ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﺷﻬﺮﯾﺎﺭ ﺷﺎﻋﺮ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﻻﻟﻪ...

ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﺷﻬﺮﯾﺎﺭ ﺷﺎﻋﺮ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﻻﻟﻪ

_+_+_+_+_+_+

ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺷﻬﺮﯾﺎﺭ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻻﻟﻪ ﺩﺭﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽﺷﺎﻥ

ﻋﻼﻗﻪ ﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺍﯾﻦ ﻋﻼﻗﻪ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻥ ﮐﻨﺪ،

 ﺍﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺗﯽ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺎﻧﺪ

ﺗﺎ ﺁﻧﮑﻪ ﺍﺳﺒﺎﺏ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﺷﺪ .

ﺑﻪ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺩﻟﯽ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﻣﯿﺪ ﻭ ﺑﯿﻢ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺖ

ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺳﯿﺪ ٬ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﻣﺎﺗﻢ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺷﺪ

ﭼﺮﺍ ﮐﻪ٬ﻣﺮﮒ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ  ﻻﻟﻪ  ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﻭﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ..…

 ﺩﺧﺘﺮ ﭘﺎﮎ ﻭ ﻣﻌﺼﻮﻣﯽ ﮐﻪ ﻋﻤﺮ ﮐﻮﺗﺎﻫﺶ

ﻫﻤﭽﻮﻥ ﻋﻤﺮ ﮔﻞ ﻻﻟﻪ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ.

ﺷﻬﺮﯾﺎﺭ ﻣﺎﺕ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﺑﻪ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﯿﺎﻩ ﻋﺰﺍ ﻧﮕﺎﻩﻣﯽ ﮐﺮﺩ

ﻭ ﺑﻪ ﻋﻤﺮ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻻﻟﻪ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ.

ﻣﺎﺟﺮﺍ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻬﺮﯾﺎﺭ ﻏﻤﺒﺎﺭﺗﺮ ﺷﺪ

ﮐﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻻﻟﻪ ﺭﺍ ﻣﺮﻭﺭ ﮐﺮﺩ ﯾﻌﻨﯽ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ  ﺩﺧﺘﺮ

ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺭﺩ ﻋﻼﻗﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﺷﻬﺮﯾﺎﺭ

ﺗﻨﻬﺎ ﺭﺍﻩ ﺑﯿﺎﻥ ﺻﺤﺒﺘﺶ ﺑﻮﺩ .

ﺩﺭ ﺁﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﻫﺪ

ﺍﻭ ﺑﺎ ﺩﻟﯽ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺐ

ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﺳﺮﺩ ﻭ ﺳﺎﮐﺖ ﺳﺮﻭﺩ ﺩﺍﻍ ﻻﻟﻪ

ﺑﯿﺪﺍﺩ ﺭﻓﺖ ﻻﻟﻪ ﺑﺮ ﺑﺎﺩ ﺭﻓﺘﻪ ﺭﺍ

ﯾﺎﺭﺏ ﺧﺰﺍﻥ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻬﺎﺭ ﺷﮑﻔﺘﻪ ﺭﺍ

ﻫﺮ ﻻﻟﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻝ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮐﺪﺍﻥ ﺩﻣﯿﺪ

ﻧﻮ ﮐﺮﺩ ﺩﺍﻍ ﻣﺎﺗﻢ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺭﺍ

ﺟﺰ ﺩﺭ ﺻﻔﺎﯼ ﺍﺷﮏ ﺩﻟﻢ ﻭﺍ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ

ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﻫﻮﺍﯼ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺭﺍ

ﻭﺍﯼ ﺍﯼ ﻣﻪ ﺩﻭ ﻫﻔﺘﻪ ﭼﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﺤﺎﻕ ﺑﻮﺩ

ﺁﺧﺮ ﻣﺤﺎﻕ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺎﻩ ﺩﻭ ﻫﻔﺘﻪ ﺭﺍ

ﺑﺮﺧﯿﺰ ﻻﻟﻪ ﺑﻨﺪ ﮔﻠﻮﺑﻨﺪ ﺧﻮﺩ ﺑﺘﺎﺏ

ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻡ ﺑﺪﯾﺪﻩ ﮔﻬﺮ ﻫﺎﯼ ﺳﻔﺘﻪ ﺭﺍ

ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﭼﻮ ﻣﻦ ﺑﻠﺒﻠﯽ ﺣﺰﯾﻦ

ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩﯼ ﺁﻥ ﮔﻞ ﺩﺭ ﺧﺎﮎ ﺧﻔﺘﻪ ﺭﺍ

ﮔﺮ ﺳﻮﺯﺩ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺷﮕﻔﺖ ﻧﯿﺴﺖ

ﺗﺐ ﻣﻮﻡ ﺳﺎﺯﺩ ﺁﻫﻦ ﻭ ﭘﻮﻻﺩ ﺗﻔﺘﻪ ﺭﺍ

ﮔﺮﺩﻭﻥ ﺑﺮﺍﺕ ﺧﻮﺷﺪﻟﯽ ﮐﺲ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭﺩ ﻭ ﻧﮑﻮﻝ ﺍﺳﺖ ﺳﻔﺘﻪ ﺭﺍ

ﺍﯾﻦ ﮔﻮﮊﭘﺸﺖ  ﺗﯿﺮ ﻗﺪﺍﻥ ﺭﺍﺳﺖ ﺗﺮ ﺯﻧﺪ

ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﻤﯿﻦ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﮐﻤﺎﻧﻬﺎﯼ ﭼﻔﺘﻪ ﺭﺍ

ﯾﺎ ﺭﺏ ﭼﻬﺎ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﯼ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮐﺪﺍﻥ ﺩﺭﺍﺳﺖ

ﮐﺲ ﻧﯿﺴﺖ ﻭﺍﻗﻒ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺭﺍﺯ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺭﺍ

ﺭﺍﻩ ﻋﺪﻡ ﻧﺮﻓﺖ ﮐﺲ ﺍﺯ ﺭﻫﺮﻭﺍﻥ ﺧﺎﮎ

ﭼﻮﻥ ﺭﻓﺖ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺭﺍﻩ ﻧﺮﻓﺘﻪ ﺭﺍ

ﻟﺐ ﺩﻭﺧﺖ ﻫﺮ ﮐﻪ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺪﻭ ﺭﺍﺯ ﮔﻔﺖ ﺩﻫﺮ

ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﻨﻮﺩ ﺯ ﮐﺲ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﺯ ﮔﻔﺘﻪ ﺭﺍ

ﻟﻌﻠﯽ ﻧﺴﻔﺖ ﮐﻠﮏ ﺩﺭ ﺍﻓﺸﺎﻥ شهریار

ﺩﺭ ﺭﺷﺘﻪ ﭼﻮﻥ ﮐﺸﻢ ﺩﺭ ﻭ ﻟﻌﻞ ﻧﺴﻔﺘﻪ ﺭﺍ


ﻗﻠﺐِ ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﻋﺸﻘﺶ...

ﭘﺴﺮ 16 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ
18 ﺳﺎﻟﮕﯿﻢ ﭼﯿﮑﺎﺩﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ؟
ﻣﺎﺩﺭ: ﭘﺴﺮﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻮﻧﺪﻩ
ﭘﺴﺮ 17ﺳﺎﻟﻪ ﺷﺪ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪ ﺷﺪ،ﻣﺎﺩﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺩﺍﺩ،ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﭘﺴﺮﺕ
ﺑﯿﻤﺎﺭی قلبی ﺩﺍﺭﻩ . ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎﻡ
ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ...؟ ! ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ . ﭘﺴﺮ ﺗﺤﺖ
ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ
ﻫﻤﮥ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ 18 ﺳﺎﻟﮕﯽِ ﺍﺵ ﺗﺪﺍﺭﮎ
ﺩﯾﺪﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ
ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﺷﺪ ....
ﭘﺴﺮﻡ ؛ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﻪ
ﭼﯿﺰ ﻋﺎﻟﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪﻩ،ﯾﺎﺩﺗﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼ
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﭼﯽ ﮐﺎﺩﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ؟
ﻭ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﻪ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﺪﻡ ! ﻣﻦ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﻭ
ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺩﻡ،ﺍﺯﺵ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﮐﻦ ﻭ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﻣﺒﺎﺭﮎ
ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺍﺯ ﻗﻠﺐِ ﻣﺎﺩﺭﻭ ﻋﺸﻘﺶ
ﻧﯿﺴﺖ.

راهی برای ابراز عشق...


یک روز آموزگار از دانش‌آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می‌توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می‌دانند.

در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست‌شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.

یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست‌شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی‌اش چه فریاد می‌زد؟ بچه‌ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»
قطره‌های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست‌شناسان می‌دانند ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد و یا فرار می‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش‌مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.