دختر:یعنی چی خسته شدی؟
پسر:خسته شدم از دوستی باهات.نمیتونم.
دختر:مگه نمیگفتی عاشقمی؟نمیگفتی هیچوقت ترکم نمیکنی؟
پسر:من دیگه نمیخوام دوست باشیم.بروووو
دختر:چرا؟مگه من چیکار کردم؟
پسر:بزرگترین کار ممکنو..عاشقم کردی.عاشق خودت.
برو با دنیای مجردیت خداحافظی کن.
میخوام خانمم بشی
همسرم
تک بانوی خونم
نه دوستم
گاه دلتنـــــــگ می شوم دلتنـگ تر از تمام دلتنگـــــــــی ها
حسرت ها را می شمارم
و باختن ها
وصدای شکستن را
نمیدانم من کدامین امید را ناامید کردم...
وکدام خواهش را نشنیدم
وبه کدام دلتنگی خندیدم
که چنین دلتنگــــــــــــــــم
روزی خواهد رســــــــید....
که دیگـــــــــر....
نه صدایم را بشنــــــــوی...
نه نگــــــــاهم را ببنی...
نه وجودم را حس کنـــــــــی....
...
و میشویی...با اشکت....
سنگ قبر خاک گرفته ی مرا.....
....
و ان لحظه است...که معنی تمام حرف های گفته و نگفته ام را میفهمی
ولی....من ...دیگر ...نیستم....
حکـــــــــــــــــــــایت من…
حکایت کسی بود که عاشق دریا بود اما قایقـــــــــــــــــــــی نداشت…
دلباخته سفر بود اما همسفـــــــــــــــــــــر نداشت…
حکایت کسی بود که زجر کشید اما ضجـــــــــــــــــــــه نزد…
زخم داشت اما ننالیـــــــــــــــــــــد…
گریه کرد اما اشک نریخـــــــــــــــــت…
حکایت من حکایت کسی بود کـه…
پر از فریاد بود اما سکوت کرد تا همه ی صداها را بشنـــــــــــــــــــــود…
ﻣﻦ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ ﻭ ﯾﮏ ﺑﺮﮔﻪ ﺳﻔﯿﺪ!!!
ﯾﮏ ﺩﻧﯿﺎ ﺣﺮﻑ ﻧﺎ ﮔﻔﺘﻨﯽ!!!
ﻭ ﯾﮏ ﺑﻐﻞ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻭ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ…
ﺩﺭﺩ ﺩﻝ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﻏﺬ ﮐﻮﭼﮏ ﺟﺎ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ!!!
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﮑﻮﺕ ﺑﻐﺾ ﺁﻟﻮﺩ
ﻗﻄﺮﻩ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﻫﻮﺱ ﺳﺮﺳﺮﻩ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ !
ﻭ ﺑﺮﮒ ﺳﻔﯿﺪﻡ
ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻗﻄﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ !
ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﻧﻮﺷﺘﻨﯽ ﻧﯿﺴﺖ…
ﺩﺭ ﺑﺮﮔﻪ ﺍﻡ , ﮐﻨﺎﺭ ﺁﻥ ﻗﻄﺮﻩ
یک قلب کوچک ﻣﯽ ﮐﺸﻢ !
ﻭ , ﻭﻗﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺳﺖ!!!
ﺑﺮﮔﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻻ…